زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

♥♥شاه پریون♥♥

یه اتفاق بد

سلام به دختر نازنینم حالم خوب نیست امشب قلبم شکست واحساس میکنم 10سال پیرشدم وای که اصلا دلم نمیخواد خاطرات بد رو ثبت کنم ولی از اونجایی که اینجا دفترچه خاطراتت هست باید بگم تا بدونی که چه شب سختی رو پشت سر گذاشتم . تقریبا ساعت 9 بود که بعد از شام اومدی تو بغلم باهم دیگه یه دوری زدیم ورفتیم پوشکت رو عوض کردیم ووقتی برگشتیم ومن خواستم بذارمت زمین گوشوارت گیر کرد به لباسم وکشیده شد من که دلم ریش شد وزدم زیر گریه ولی توکه اصلا انگار نه انگار که دردت اومده باشه یهو بابایی گفت چی شد؟؟؟؟؟؟منم باعصبانیت گفتم چند بار بهت گفتم بریم گوشواره زینب رو عوض کنیم ببین گوشش چه قرمز شده !!!!!!!! اما از همه جالبتر رفتار شما بود که اصلا گریه نکردی وتازه...
27 آذر 1392

پیشاپیش یلدا مبارک

سلام به فرشته ی نازنینم پیشاپیش یلدامبارک اینم از یه قالب یلدایی واسه دختر نانازم واقعا خوشحالم که داری دومین یلدا رو پشت سر میذاری واینو بگم که دختر کوچولوی من عاشق هندوانست  وهمچنین انار رو هم خیلی دوست داری ولییییییییییییییییییی تموم فرش هامون رو قرمز کردی چون یه جا که بند نمیشی وهمش درحال راه رفتنی امان از دست وروجک خانوم. دیشب یعنی حدود 4ساعت پیش تازه از خونه مامان جون شون اینا برگشتیم وکل روز رو خونه ی اونا بودیم وخیلی خوش گذشت آخه تولد خاله جون زهرا بود و یهو که خاله منتظر علی آقا بود که میخواستن برن خونشون علی آقا بایه کیک خوشگل وارد شد وخاله جون هم کلی سورپرایز شد ویه جشن کوچولو گرفتیم،بعد خاله جون رفتن که به پروژه...
25 آذر 1392

15ماهگیت مبارک گلم

  سلام به گل دختر عزیزم وسلام به همه ی دوستان نی نی وبلاگی دختر عزیزم از اینکه شاهد لحظه لحظه بزرگ شدنت هستم خدا رو شکر میکنم وهزاران مرتبه خدا رو شکر که نعمت بزرگ و زیبایی مثل تو رو به من عطا کرد وباز هم خدارو شکر که صحیح وسالم کنار من وبابایی هستی ویه رنگ وبوی خاصی به زندگیمون بخشیدی دختر عزیزم دیروز 1392/9/19 پانزده ماهگی رو هم پشت سر گذاشتی والان 15 ماه ویک روزه هستی ومن خیلی خوشحالم که داری کم کم خانوم میشی واسه خودت، خیلی دوست دارم وعاشقتم میبوسمت و اما مامانی واسه 15 ماهگی زینب خانومی تمام دیروز تو آشپزخونه بود واز خستگی هلاک شدم یه کیک جدید( کیک موز) درست کردم ودر کنارش پاناکتای انار که خیلی زیبا شد وهمی...
20 آذر 1392

سفربه کیش

سلام به همه دوستان عزیزم وهمچنین به دخترگلم  این چند روز که نبودیم در حال تصمیم گیری برای سفر بودیم که بالاخره همه چی دست به دست هم داد تا ما بریم مسافرت اونم کیششششششششش خلاصه جونم برات بگه که روز یکشنبه بابایی از سر کار اومد و گفت  برای دوشنبه بلیط گرفته منم که کلی خوشحال شده بودم سریع چمدون وبستم وهمه چی آماده کردم که بریم دیگه !!!!!!!!!!!!!!!! بابایی گفت ما8 نفریم منم باتعجب گفتم  کی باهامون میاد!!!!!!!1 گفت اصلا اونا برامون بلیط گرفتن که بریم گفتم کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفت عمه نجمه و شوهرش و برادر شوهر وپسرعموی شوهر عمه نجمه هستن منم که فقط برام مهم بود برم مسافرت تا روحیه ام باز شه،، گفتم خوبه ؟!خلاصه روز دوشنبه...
10 آذر 1392
1