یه اتفاق بد
سلام به دختر نازنینم حالم خوب نیست امشب قلبم شکست واحساس میکنم 10سال پیرشدم وای که اصلا دلم نمیخواد خاطرات بد رو ثبت کنم ولی از اونجایی که اینجا دفترچه خاطراتت هست باید بگم تا بدونی که چه شب سختی رو پشت سر گذاشتم . تقریبا ساعت 9 بود که بعد از شام اومدی تو بغلم باهم دیگه یه دوری زدیم ورفتیم پوشکت رو عوض کردیم ووقتی برگشتیم ومن خواستم بذارمت زمین گوشوارت گیر کرد به لباسم وکشیده شد من که دلم ریش شد وزدم زیر گریه ولی توکه اصلا انگار نه انگار که دردت اومده باشه یهو بابایی گفت چی شد؟؟؟؟؟؟منم باعصبانیت گفتم چند بار بهت گفتم بریم گوشواره زینب رو عوض کنیم ببین گوشش چه قرمز شده !!!!!!!! اما از همه جالبتر رفتار شما بود که اصلا گریه نکردی وتازه...
نویسنده :
سمیه
23:57